ساليان سال است آنها كه متفاوتند ، متعهدند مي كوشند در جهت ارتقاي فرهنگ ؛ از براي حفظ فرهنگ ، به هدف نگهداري جامعه. از آنجا كه پيش از هر چيز ديگر فرهنگ يك جامعه ، بر سياست ها و كاركردهاي آن تاثيرگذار است ، بر آن شدم تا بخشي را به اين موضوع اختصاص دهم
متمدن كردن فرهنگ از زمان روسو تا به امروز محققان در باره مفهوم تمدن و فرهنگ با يكديگراختلاف نظر دارند كه آيا اين دو مقوله داراي يك معني مي باشند و يا اينكه دو تعريف جداگانه دارند. بعضي از پژوهشگران معتقد هستند كه فرهنگ درجه بالاتري از تمدن دارد. تمدن يعني زندگي عادي مردم ،عمل كرد آنها ، سياست و اقتصاد اما فرهنگ به معني ايده آل ها ، آرمانهاي انساني و هنر. كشور هاي غربي صنعت و تكنولوژي را تمدن ناميدند و كشورهايي كه فاقد آن بودند غير متمدن و به آنها لقب ملتهاي "طبيعي" دادند. غرب براي "متمدن" كردن اين ملتها - امريكا جنوبي و آفريقا- مرتكب جنايات بي شماري گرديد. نيچه فرهنگ اريستوكراسي را مورد توجه داشت و اما براي فرويد فرهنگ به معناي تمام نهادهاي اجتماعي و روابط انساني و تواناي بشر در مقابله با خطرات طبيعت است.اين بدين معني مي باشد كه فرهنگ به آن پديده اي گفته مي شود كه در طبيعت وجود ندارند. اما دو جنگ اول و دوم و جنايات جنگي در قرن گذشته، انقلاب ها (Max Weber انقلاب روسيه را يك جنايت ناميد )، نابود’ انسانها بدست استالين و هيتلر و جنگ ويتنام و... فرهنگ و تمدن بشريت را مورد سوال قرار داد و باعث به وجود آمدن اين نظريه شد كه ديگر مشكل مي شود تمدن و فرهنگ را جدا از يك ديگر مورد بررسي قرار داد و اختلافي مابين اين دو مقوله مشاهده كرد. اما اختلافي مابين فرهنگ و بربريت وجود دارد. در هر مكاني كه شرائط يك زندگي انساني وجود نداشته باشد، ترور، خشونت و شكنجه در دستور روز باشد، در اين ميان بربريت حكم فرما مي باشد. بربريت بر جامعه اي تسلط دارد كه در آن جا آزادي هاي فردي و حقوق اشخاص ناديده گرفته شوند. اما فرهنگ از بربريت جدا نيست و امكان بروز اين دو پديده با يك ديگر در يك ميان وجود دارد. در بازداشتگاهاي دولت نازي آلمان در جنگ دوم ماموران شبها، پس از اينكه يهوديان را در كوره هاي آدم سوزي مي سوزاندند براي آرامش خود آثار گوته را مطالعه مي كردند و به موسيقي شوبرت گوش مي دادند (آنها انسانهاي بي "فرهنگي" نبودند!) فرهنگ و بربريت در تضاد با يكديگر نيستند، اما تمدن در تضاد با بربريت مي باشد. تمدن بدون فرهنگ وجود ندارد، اما فرهنگ بدون تمدن وجود دارد: فرهنگ خشونت و زور و پايمال كردن حقوق انساني يعني فرهنگ بربريت. وظيفه روشنفكر ؛ متمدن و انساني كردن فرهنگ خود و جامعه مي باشد.
|
![]() |
ژن فرهنگي نه فقط ويژگي هاي جسمي بوسيله ژن (بيولژي) از يك نسل به نسل ديگر سرايت مي كند، بلكه همچنين ايده ها،خاطرات، توانايي ها و حتي ايده ئولوژي نيز توسط ژن فرهنگي قابل انتقال هستند. بطور مثال اگر شخصي پس از شنيدن يك آواز و يا يك شعر آنرا تقليد كند و بخواند و شخص ديگري آنرا به شنود و همين كار را ادامه بدهد امكان پايداري اين شعر اين آواز وجود دارد. و يا در يك خانواده كه پدر مادر به موسيقي (هنر) علاقه مند هستند فرزندان نيز به امكان خيلي زياد تمايل خود را به موسيقي نشان مي دهند. عكس اين امر نيز وجود دارد، در خانواده اي كه خشونت و فحاشي وجود دارد فرزندان نيز اين عادت و رفتار را ادامه مي دهند. يك خانواده با فرهنگ نسلها با فرهنگ مي ماند و يك خانواده بي فرهنگ نمي تواند سرنوشت بي فرهنگي خود را تغيير بدهد. فرهنگ يك ملت نيز بوسيله ژن هاي فرهنگي از نسلي به نسل ديگر انتقال مي يآبند و به همين علت اين فرهنگ مدت زمان زيادي باقي مي ماند. اگر در يك جامعه بي فرهنگها در اكثريت باشند سرنوشت اين ملت تا آخر تاريخ تعيين شده است. حتي نوع غذا خوردن، لباس پوشيدن، رفتار و كردار، قوانين قضايي، دمكراتي و تكنولوژي نيز تابع قوانين ژن فرهنگي مي باشند. ايده دمكراسي در يونان قديم پديدار گرديد و از نسلي به نسل ديگر در اروپا انتقال يافته است. و ملت هايي كه فاقد اين ژن دمكراسي هستند امكان رسيدن به آزادي را ندارند، چرا كه دمكراسي يك پديده ارثي (ژني) و نه آموزشي مي باشد. شرقي ها فاقد اين ژن دمكراسي مي باشند. در مواردي حتي ژن فرهنگي قوي تر از ژن بيولژي نيز مي باشد، شخصي كه براي يك ايده مذهبي حاضر هست خود را به كشتن بدهند در واقع بر خلاف طبيعت بيولژي خود كه حفظ بقاء مي باشد عمل مي كنند. اگر امروزه امكان تغيير مسير و جهت ژن بيولژي وجود دارد، ژن فرهنگي را باين آساني نمي توان عوض نمود. در واقع سرنوشت يك شخص و يك ملت را ژن هاي فرهنگي تعيين مي كنند. مذهب نيز بعنوان يك مقوله فرهنگي بوسيله ژن سرايت مي كند. ايده وجود خدا قرنها از نسلي به نسل ديگر و تا به امروز انتقال يافته است و سعي كشور هاي سابق كمونيستي براي از بين بردن مذهب به وسيله تعليم و تربيت ارثي بودن آنرا ثابت كرد كه ژن مذهبي را نمي توان تغيير داد.
|
![]() |
مصلحت
فرد و جامعه انسان،
داراى
نيازمندى
هاى
گوناگونى
است كه ارضاء
همه آن ها به
طور كامل در
اين
جهان
مادى و دار
تضادّ و
تزاحم، ميسر
نيست و در
بسيارى از
اوقات،
ضرورت دارد
كه بعضى
از آن ها فداى
بعضى ديگر
شود. و در
اينجاست كه
پاى «گزينش»
به ميان مى آيد
و مقتضاى
عقل اين است
كه نياز پست تر،
فداى نياز
عالى تر
گردد هر چند
همه انسان ها
چنين
ترتيبى را
رعايت نمى كنند
و يا در اثر
ضعف شناخت و
تشخيص و يا در
اثر عادت و دلبستگى
به بعضى از
لذات، تأمين
نيازمندى
هاى پست تر
را ترجيح مى دهند
و درست در همين جاست
كه گفته مى شود:
چنين افرادى
برخلاف
مصلحت
خودشان قدم
برمى دارند. پس رفتار
مصلحت آميز،
عبارت است از
رفتارى كه
نيازهاى مهم
ترى را بر
طرف، و
كمالات
بيشتر و
والاترى را
تأمين كند، و
به عبارت
ديگر گزينش
بر اساس حكم
صحيح عقل، انجام
گيرد. نظير اين
مطلب در مورد
تزاحم مصالح
فردى با
مصالح
اجتماعى نيز
جارى است؛
يعنى
زندگى
اجتماعى،
اقتضا دارد
كه پاره اى
از مصالح
فردى، فداى
مصالح
اجتماعى شود
و هر فردى
در زندگى
اجتماعى از
بعضى خواسته ها
و منافع شخصى
خودش صرف نظر
كند تا مصالح اجتماعى
تأمين گردد. تزاحم بين
مصالح فردى و
مصالح
اجتماعى، به
دو صورت تصور
مى شود: يكى آن كه،
فدا شدن
مصالح فردى
در برابر
مصالح
اجتماعى،
بگونه اى
باشد كه موجب
تأمين
خواسته هاى
همه افراد
جامعه شود و
از جمله همين
فردى كه از
برخى منافع
خودش چشم
پوشيده
منفعت ديگرى
مساوى با
منفعت از دست
رفته يا
بيشتر از آن
ببرد. در اين صورت، عقل
وى حكم مى كند
به اين كه
چنين گذشتى
را انجام
دهد، و به طور
كلى مصلحت
خود
او اقتضاء
چنين گذشتى
را دارد. صورت ديگر
آن است كه صرف
نظر كردن از
منفعت فردى،
موجب تأمين
منفعت مساوى
يا
بيشترى
براى فرد
نشود يعنى يا
اصلاً
منفعتى را
براى او در بر
نداشته باشد
و يا بهره اى
كه نصيب او مى شود
كمتر و
نازلتر از
بهره اى
باشد كه از
آن، صرف نظر مى كند.
آيا در اين
صورت هم مى توان
گفت كه
مقتضاى عقل
اين است كه از
چنين منفعتى
چشم پوشى
كند تا
ديگران به
منافع و
مصالح
خودشان
برسند؟ حقيقت اين
است كه بر
اساس بينش
مادى نمى توان
پاسخ مثبتى
به اين سؤال
داد و همين
بينش
است كه منطق
سودجويى را
توجيه مى كند
و بر اساس آن،
هر فردى تلاش
مى كند هر قدر
بتواند از
جامعه بهره
بگيرد، هر
چند زيان هاى
فراوانى به
ديگران وارد
شود و تنها در
صورتى حاضر
مى شود از
برخى از
منافعش
بگذرد كه عدم
گذشت، موجب
محروميت
بيشترى
براى وى
نگردد و
بتواند
منافع
بيشترى را از
جامعه ببرد. در واقع،
كسانى كه با
بينش
مادىگرايانه،
دم از مصالح
اجتماعى
مىزنند و
طرفدار
منافع
و حقوق
ديگران
مىباشند،
سخنى
رياكارانه و
منافقانه مى گويند
و در واقع،
هدفى جز
تأمين منافع
شخصى
ندارند، و
همين منطق
است كه
امروزه بر
اكثر جوامع
بشرى حكم فرماست و
ادعاى
طرفدارى از
حق، عدالت و
حقوق بشر، از
طرف سران
استكبار و
پيروان
آنان
چيزى جز
فريبكارى
نيست. البته
برخى از
حقوقدانان،
اصالت را
براى جامعه
قائل شده اند
و حقوق افراد
را
تنها
به عنوان
بخشى از حقوق
جامعه
پذيرفته اند
و طبعاً در
مورد تزاحم
مصالح فرد با مصالح
جامعه، جايى
براى حقوق
فرد، باقى
نمى ماند.
اما صرف نظر
از ضعف مبانى
فلسفى اين نظريه
كه مبتنى بر
انكار وجود
حقيقى براى
فرد است و صرف
نظر از اين كه
احزاب
مختلفى
كه خود را
طرفدار اين
نظريه
قلمداد كرده اند
ولى عملاً
راه ديگران
را در پيش گرفته اند
همانطور كه
رفتار
سوسياليست
ها در
كشورهاى
مختلف جهان
نشان مى دهد.
صرف نظر از همه
اين ها سخن در
اين است كه با
چه منطقى مى توان
فرد را قانع
كرد كه عقلاً
بايد
از منافع
شخصى خودش
بگذرد بدون
اين كه در
برابر آن،
منافع مساوى
يا بيشتر از جامعه
بخواهد. ما مى دانيم
كه مى توان
افرادى را به
وسيله
تبليغات و
تحريك
احساسات و
عواطف، به
گذشتها
و فداكارى
هايى وادار
كرد و با
ترويج گرايش
هاى
ناسيوناليستى،
نژادپرستى و مانند
آن، ايشان را
به ميدان هاى
جنگ هم
كشانيد؛ ولى
بحث بر سر
پيدا كردن
راه براى فريب دادن
مردم نيست،
بلكه بحث بر
سر حل عقلانى
مسأله است؛
اما بر اساس
بينش الهى
مى توان
به سؤال
مزبور، پاسخ
مثبت و روشنى
داد: اولاً:
مقتضاى حكمت
الهى اين است
كه هر چه
بيشتر افراد
به نهايت
كمالات
خودشان
نايل
گردند و نعمت
هاى دنيا به
عنوان
وسايلى براى
اين حركت
تكاملى در
اختيار
انسان ها
گذاشته شده
است، پس بايد
بگونه اى از
آن ها بهره بردارى
شود كه هدف
آفرينش در مورد
همه افراد،
تحقق يابد. ثانياً:
گذشت و
فداكارى هر
چند موجب
محروميت
هايى از
منافع مادى
مى شود ولى
در
عوض،
كمالات روحى
و معنوى را در
افراد به
وجود مى آورد
كه حصول آن ها
هدف اصلى از آفرينش
جهان و انسان
است. و ثالثاً:
هر محروميتى
كه در اين
جهان در راه
رضاى خدا و
تحقق هدف وى
از آفرينش
انسان
ها تحمل شود
در جهان ديگر
با پاداش
بيشتر و كامل
ترى جبران مى شود. بنابراين، دليل لزوم گذشت از منافع فردى، در صورتى كه تأمين آن ها مزاحم با مصالح اجتماعى باشد، اين است كه حكمت الهى و تحقق هدف آفرينش آن را ايجاب مى كند و راه قانع كردن افراد براى چنين گذشت هايى اين است كه به ايشان تفهيم شود كه اين گذشتها از سويى موجب تكامل نفس و روح ايشان مى شود و در نتيجه به خرسندى وجدان و لذت معنوى، نائل مى گردند، و از سوى ديگر سعادت ابدى و جاودانى را براى ايشان فراهم مى كند و به قرب، رضوان الهى و نعمت هاى پايان ناپذير بهشتى مى رسند، نعمت هايى كه از نظر كميت و كيفيت، قابل مقايسه با نعمتهاى مادى و دنيوى نيست. بدين ترتيب، پيوند نظام حقوقى الهى با نظام اخلاقى و نيز با جهان بينى الهى روشن تر مى گردد. خاستگاه حقوق - محمد تقي مصباح يزدي |